اسلایدر

داستان شماره 923

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 923

 

 کلوخ در پاسخ سه شبهه

روزی بهلول را بر در خانه ی ابوحنیفه گذر افتاد. ابوحنیفه مشغول درس گفتن بود. بهلول ایستاده و گوش می داد. ابوحنیفه می گفت: جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام) قال به سه مسئله است که من به هر سه اعتراض دارم: اول این که می گوید شیطان به آتش عذاب خواهد شد و حال آن که شیطان از آتش است. چگونه آتش، آتش را می سوزاند؟ دوم این که می گوید: خدای تعالی را نمی توان دید. چگونه ممکن است که چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود؟ سوم این که می گوید: خالق همه چیز خداست و همه چیز از جانب اوست و با این وجود، بنده مختار است؛ و این خلاف عقل است. بهلول چون سخنان ابوحنیفه را شنید، کلوخی از زمین برداشت و چنان بر پیشانی او کوبید که سرش شکست و خون جاری شد. شاگردان ابوحنیفه بهلول را گرفتند و چون او را شناختند به سبب نزدیکی اش با خلیفه جرأت نکردند به او جسارت کنند. ابوحنیفه شکایت نزد خلیفه برد. خلیفه بهلول را طلبید و چون حاضر شد به او عتاب نموده گفت: چرا سر ابوحنیفه را شکستی؟ بهلول گفت: من نشکسته ام. به دستور خلیفه، ابوحنیفه را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد. بهلول به او رو کرد و گفت: از من چه تعدّی به تو رسیده؟ گفت کدام تعدّی از این بیش که سرم را بشکستی و تمام شب به سبب درد سر آرام و قرار نداشتم. بهلول گفت: کو درد؟ گفت: مگر درد دیده می شود؟ بهلول گفت: تو مدعی هستی که ممکن نیست چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود. پس ادعایت کذب محض است. دیگر این که ممکن نیست کلوخ به تو صدمه برساند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک، پس هم چنان که آتش، آتش را نمی سوزاند خاک هم بر خاک آسیبی نمی رساند دیگر آن که من نبودم که کلوخ را پرتاب کردم. ابوحنیفه گفت: پس که بود؟ بهلول گفت همان خدایی که همه ی کارها را از او می دانی. مگر نمی گویی که همه ی کارها به دست خداست و آدمی زاده هیچ اختیاری از خود ندارد؟! ابوحنیفه، شرمنده از مجلس بیرون رفت

[ جمعه 23 مهر 1393برچسب: کلوخ در پاسخ سه شبهه, ] [ 16:21 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد